bg
دفتر شعرمار در شاهرگ باور شهر از koorosh behzad
شاعر :‌ koorosh behzad
koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
66

 

ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی

گفتی ولیک حافظ،   قهر است زندگانی !

با دوستان، مروت کردیم ای برادر !

فرجام کار ما بین، جنگ است زندگانی !

 

در کوی آشنایان همراه با هزاران

بی همزبان، گریزان؛ وهم است زندگانی

ضحاک مار بر دوش، زهری به کام ما کرد

کز ناله، کاوه،  می خواند زهر است زندگانی

گفتی زمرگ بدتر، باشد مگر بلایی؟!

دردی که نیست با مرگ، درد است زندگانی !

 

کار از جفا گذشت و ما نیز، بد نخواندیم

تقدیر را چه تدبیر، فرض است زندگانی!

هرخنده ای که آمد با اشک سربه سر شد

گو، با هزار خنده،  اشک است زندگانی

 

با دوستان که باشی، باشد عیان، که انگار

با ایل دوست بازان، سرد است زندگانی

 

رنجانده جان شیرین، تیشه به جان فرهاد

جان خدا مخوان بیش، رنج است زندگانی

کوتاه قصه، بهزاد ! باد هوا ست، هر حرف

تامرد، در جهان نیست، حرف است زندگانی !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
98

 

هر که رهیاب در این وادی بی صاحب شد !

هرکه درمعبد عیار،  شبی عابد شد !

ساعتی، پای دل ساده ی ما مهمان بود!

رهزن دین و دل مردم با ایمان بود !

 

ده هزاران ده بالا، خدا داشت یکی،

لیک آبادی ما، هرکه خدا داشت یکی!

 

شهر، پر نقش؛ ز رنگ وقلم  آدم زشت !

رنگ آتش شده کاشانه، ز رویای بهشت !

 

کرده وهم و تب فردوس، هرانسانی مست !

دست افشان همه؛ ابلیس شده ساز به دست !

 

نه که دیواره ی کوه دل فرهاد، چو فروردین است!!

نه که ویرانه ی  ما زنده، زمردانگی شیرین است !!

نه که این خاک، پر از کودکی وشعرخداست !!

رخ فرخنده ی آن ؛ شکل مل و نسرین است !!

 

بر(ی) هرکوچه قدم بگذاری،

پشته ی بغض، زبن می ترکد!

زیر هر خانه و هر رابطه خون می گردد !

کمر سینه چنان می شکند که نفس می گیرد !

منش مرد چنان خوار شود که، به دم، می میرد !

 

چه بگویم من، از این آبادی؛که دلی نشکسته؟!

یا نگویم که خدا، زین همه افسانه شده دلخسته؟!

 

مار، در شاهرگ باور شهر، سحر  زد تا سرآدم ببرد !

حسرتی شدکه بیاید کاوه، مار از کاسه ی هرسر ببرد !

 

کار این دوده ، گذشت از دم و درمان و دعا !

قصه کوتاه کن ای مرد ، تو را جان خدا !

کس چو ما شیفته و فاتح تقصیر نبود !

کار دیوانه، به جز، وحشت و تکفیر نبود !

قسمت ما به جز آزردن و تحقیر نبود !

دین دنیا، به یقین، این همه  دلگیر نبود!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
94

        

های ابری که از اینجا گذری !

های ،،، ای غربتی هرجایی !

                  از چه سرماست که فریاد زنی؟!

                ازچه باری ست چنین بی تابی؟!

 

                همچو تقدیرمن از درد ، پری ؟!

یا ،،ازآن  روی سیه ، بیزاری؟!

 

چشم تو، خیس تر از تر شده است!

     شاید این حال تو از  من شده است !

 

 

     شهرمن ، جای هزاران درد است !

سینه ی کودک شهرم سرداست

     مادر خانه،،  ندارد مردی!!

                     مردها،،، پرشده از نامردی!!

 

ازچه روی است که ما ،  این شده ایم؟!

خسته از هم ،،، همه، تنها شده ایم؟!

 

        پای هرکوچه، هزار آدم کور،

چشم ها شان، تهی از شادی و شور !

                 دل هرکس شده همرنگ  غروب؛

               زندگی ، تنگ تر از تنگ غروب !

دیگر این قسمت بی قیمت چیست؟!

       توبگو ، قدر چنان هیبت چیست؟!

          تو بباری به شب؛ آرام تری؛

      تو بباری به امید سحری؛

          تو بباری، ببری روی سیا

          ولی افسوس زباریدن ما !

  

          کاش باران تو ، بوسه می شد !

سیل می آمد و من ، ما می شد!

 

             بوم بد یمن ،  سر   ما بوسید!

ریشه ی خاک دل ما پوسید!!

 

آری  ای ابر ، تو را جان خدا !

                  جای فریاد ، کن این شهر، دعا !

                   برو آن خانه که حالی باشد !

                     دل خوش ، تکه نانی باشد !

 

ابر گریان ، به چه کاری آید ؟!

    شهر  بی شوق، خودش می بارد!

                          ناله کم کن ، ببر این سایه ی تر!!

                حال ما گو ، به ده بالاتر !

 

                     بلکه بشنید کس، این حال عجیب !

               چاره ای کرد بر این شهر غریب !

 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
180

 

باورت نیست ،

تو ای دایه زمین!

باورت نیست،

تو ای خاک برین!

گر ز همراهی تو،

رام نمی شد دل من!

گرتو، همراز  نبودی،

به شب خلوت من!

            

گرتو، دمساز نبودی،

 به دم ناسازم،

زیرتاب و تب(ی) تنهایی خود، می مردم !

                         

مرگ(ی) من باد،

 اگر می دیدم،

دست گرمی،

 که براو زاده شدم،

زیر بدخواهی کس خوار شود!

گرکسی بغض تو را زنده کند،

یاکسی روی تو را رنج دهد،

 تاب مخواه !

 

مادرخاکی من!

سرپیمان(ی) پسین روز،،  بمان!

می روم درسفر یاد(ی)زمان،

لیک با دهر،بمان!!!

منم آن، اشک ترک خورده؛

که خندیده به مرگ !

باری ای ماه؛ هراس،

ازپس(ی) مرگی دارم،

 که بیاید نم تو!

 

ماهم،، ای مادر(ی) جان !

ای برین،، جای جهان !

گرنبالم به تو و هرنفست،،،، می میرم !

گر نبوسم لب هرگوشه ی تو،،، مدیونم!

دارم از عرش خدا،

 یک، خواهش !

که بماند باتو،

تاجهانی برپاست !

 

بدن سرد مرا، در برکش

که زگرمای تو گیرد آرام !

 

افتخارم همه آن است،

پری زاده ی دهر !

که در آغوش تو جا می گیرم !

زندگی ،

  بهتر از این،،

زیرتاب(ی) بدنت، می میرم !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
176

 

مهلت بده؛ ای زندگی، فرزند خوانده را !

این آدم از خود گریز  خانه رانده  را !

بگذار تا تنها شود، آنی به حال خویش !

بگذار تاکه بگذرد از ریشه های خویش !

 

دستی بزن که پا بگیرد، زیر پای خاک !

تا یاد گیرد خیزش از سرو بلند و تاک !

حسرت شده تا از من و دنیا رها شود !

از بند بند ریشه ها ی خود، جدا شود !

 

خواهد که با ستاره یا گلها سفر کند !

از دوزخ گمراه آدم ها، حذر کند !

خواهد که چون باران و دریا، دیده، تر کند !

آن چشم های خیس را، از خنده پرکند !

 

با او مگو از شاه آدم، بگذر از گدا !

او را ببر، تا وادی  از  آدمی رها !

 

 

من دردها دارم بیا، ای کودک درون !

بامن بمان، تا پرکشم از تنگی ام برون !

رفتن شده حسرت، میان پیله، می تنم !

می خواندم پروازها، آن پیله می کنم؟!

 

آخر، از این زندان، شبی پرواز می کنم !

زنجیر صدها ناله و غم باز می کنم !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
117

 

شیرین قصه ی ما؛  از باده ی لبانش !

امشب به یاد فرهاد؛  بوسیده ساربانش !

 

همسان رهزنی مست؛ جامی گرفته بردست !

شیراز، رفته از دست؛   از بوی کاروانش !

 

مهمان روی ماهش بادا؛ که شب، گذارد!

رقصی گرفته مهتاب؛ بر بام پرنیانش !

 

 

زود، آ؛ گدا ! که شاهی؛ از اختر تو، مدهوش؛

بی پرده؛ در گشوده؛ روی دل و زبانش ؟!

بوسه بزن، به دستش؛  می بوس، بخت(ی) یارت !

آنگه برو! که من نیز، آیم بر آسمانش !

 

انگار،تاب زلفش، ازدست وچشم پنهان !

می زد شهاب،  انگار؛ بر تاق ابروانش !

پرده برفت با باد، آنسو که آبرو، رفت !

جامه، ز، بر، برافتاد، برپیش درگهانش !

 

دستی زدم به، زلفش؛ دور از فریب و اغوا !

گردون بلای ماشد، هی، های رهروانش !

 

گمراه کرده پیران؛ بهزاد،  راه ترسا !

هرجا، رود، مراد است؛ ماجمله؛ همرهانش !

پرویز را بخوانید ، فرجام زور خواندن !

عشقی که  زور باشد، شهری ست خسروانش !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
117

 

گل رفته از رخ خاک؛ رخسار درد، دارش !

بی گل گرفته ماتم؛ پاییز روزه دارش !

هنگامه ی نماز و زرد است روی ماهش!

آن، اشک(ی) های های و این حال داغدارش !

 

اندوه دوستان، بین؛ در، برگ ریز (ی)پاریز !

حلاج، خوانده ذکری؛ از روح سربه دارش !

 

 

 

خرما پزان خورشید؛ خوان خداست برما!

گویی، ولی نخواندی؛  پایاب پرده دارش !

فردا، خزان مرگ و دیروز، نوبهاری !

چرخ زمان، گواهی؛  برعمر بی دوامش !

 

پاییز، سایه ای کاشت؛ بر چشم ترک شیراز !

برلب رسان، خدا را ! لبهای سایه دارش !

یارب؛ تفقدی کن ! در این فراق دوران !

یا عشوه ی حرامش ! یا زلف تابدارش ؟!

 

 

احوال بیشه گریان؛ از، باد(ی) برگریزان !

شعری نوشته بهزاد؛ برخاک ریشه دارش !

بوده، شفای جان ها؛ هر ذکر  ذوالجلالش !

یا ذوالجلال الاکرام؛! باز آ، و زنده دارش !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
85

 

ایران من، آن چناری،

که باهرآهنگ تبر، تناورترست!

ایران من، آن جنگلی،

 که از تندبادی آشوبناک، تواناتر ست!

ایران من، آن سروهای بی سامان،

 که از آهنگ تبارش، سالارتر ست!

آن لاله زاری که زیر خاکروبه های

 بیدادگر خاموشان، فریادتر است!

آن ویرانه خاکی، که بر روی

 تله های خاکستر ، آبادتر است!

احساس آسمانی، که از دیوار

و  تباهی و بیداد،   بیدارتر است!

سینه هایی راهوار و راهگشا؛ زیر

رگبار  خونبار زمانه های مایوس!

شگفتا که در پشت شبی دراز،

به درازای پنج هزار سال؛

هنوز در کوچه هایش، این ترانه خوانده می شود:

ایران زادگاه ما نیست،

هویت ماست بر روی زمین !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
94

 

بی امان ، باد  است و باران، شاهکار سرنوشت !

کی توان از رنج آدمها حکایتها نوشت؟!

گونه ها سرد و شکسته، چشم ها پیر و کبود؛

مانده پای پیر خسته، در خم چرخ کبود؛

 

آمده از هرطرف، فریاد باد و سیل رود،

رفته خون از دیده و بر دیدگانش، اشک و دود؛

دست ها سرد و گلین، در دستبند روزگار؛

هر چروکش ، تکه نانی، دارد از پروردگار!

بی خبر از حال فردا؛ بیخود از روزی که رفت؛

کودکی، در خواب؛ بامی آمد و بیدار رفت !

 

دید چوب سوخته، بود آن درخت سبز روی !

 سبز آمد، تیره شد؛ ازدست بخت تیره روی !

خم شده پشت خر او، از درخت تیره بخت!

دلخوش ازکاهی که می گیرد؛ بهایش کارسخت!

شامگاه قتل کاهی، که چنین افتاده خاک !

رقص گندمزار دیروز است بر دامان پاک !

برگها خشکیده از دشنام پاییز دمان !

 شاخه ها خوابیده اند، از ترس رگبار خزان !

گرگ با جنگل گلایه می کند از حال زار !

ابر می بارد به ساز پرنمش، دیوانه وار !

 

ترس معنا می شود در دست سرد زندگی !

ببر ، موری می شود، در زیر پای بندگی !

 

مرد خونین روی خاک آلود، هرجا راکه دید،

خون آهش از دو دیده بر سروجانش دوید !

خفته ساز زندگی در سینه ی تنهای او؛

از دلش بشنید آوایی، که شد ماوای او؛

 

کاردنیا بین، چه سان بر ما، گران، نان آورد !

باچه جرمی، بی گناهی را به زندان آورد؟!

 

با همین آواز، چشمان بست و از هریاد رفت؛

اشکها و دردها، گو، در، دمی، برباد رفت!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
91

 

تیشه بر هر بوته ی دنیا، زده این روزگار!

           دیده باران شد به بالینت؛ دلم ابربهار!

          وه چه بیزارم از آن دستی که پایت می برید!

          از فغانت ، خواب ازچشم ترمن می پرید !

                دید فریاد مرا جنگل، که با او یار بود؛

خاطر از آزار آدم های بد، بیزار بود

گشته مبهوت تماشای من و آن حال شور؛

من گرفتار تواضع های او، از خود به دور

 

           رفته از خویش و درون از تندری آشوبناک؛

         چشم، خوابید و بدن، مدهوش، افتادم به خاک ؛

 

سرخوش از خوابی که می دیدم پری وش خوی را؛

بوته ای با شبنمش می شست اشک و روی را؛

            هردرختی، ایستاده، چون پری رویان، برم؛

تا به لبخندی بشوید حال و احساس ترم؛

 

گفت بس کن گریه، دیگرنیستی در آن جهان!

گشته ای آسوده از نامردم نامهربان؛

         سازما، مسرور از هر دوست، می خواند سرود؛

برسرشت و سینه ی پرمهر(ی) خوش خاکت درود !

 

بوسه باد آن لب، که می بوسد تن و خاک درخت !

حال آن دست وتبر، چون شوره زاری، شوربخت !

 

            کاسه ها پرشد؛ شراب از شبنم پرگیر ناب؛

به سلامت بادی مردان دنیای خراب !

            مانده در مستی ما، ازهوشیار و هرکه هست !

صد سلامش باد آن دل را که باشد پای مست !

 

تاسحر، پرناز کوبیدند پا در ساز باد؛

بیشه از رامشگری، زیر گل و گلبرگباد؛

           گشت بالا آنچنان حالم زنوشیدن که خواب؛

برد چشمان و شعورم را به اوهام و سراب؛

 

بام و بیداری که آمد، آسمان بدرنگ بود !

موی من بار دگر، درچنگ دیو دنگ بود !

               شد روانم تلخ، دیگربار، از بازآمدن؛

گیج میزد فهم، کآن وهم است یا این آمدن؟!

 

 

دل هوای خواب رفته، پرزد و پروازشد؛

خاطر از خواب و خیالش، سرخوش و دمسازشد؛

                یاد آلاله دمیده در کویر سرد آه؛

             تازه شد تن؛ می دویدم ازمیان هرگیاه؛

 

 

 

خواندم آوازی که می خواندیم درآن بیشه؛ مست؛

  بوسه زن؛ بربخت(ی) تیره روز نامردان پست؛

 

درنهاد مردم بی رحم روی و بی مرام؛

 خنده و بهروزی و آسودگی گردد حرام.

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
123

 

هنر، یعنی، به سختی؛ سعی کردن !

گلی، در، دفتر دل، مشق کردن !

هنر یعنی به جای درک دادن

دل نادان خود را درک کردن

 

هنر باشد رها گشتن، ز بودن !

ز، بودن؛ آسمان را، محو کردن !

درون شامگاهان، نور دیدن !

زنورش؛ خویشتن را، کشف کردن !

 

دل ویران غم را ؛ ژرف کردن !

گل شادی؛ برونش فرش کردن !

 

شعور آسمان را، شیشه خواندن !

ترک های خدا را، پاک کردن !

 

هنر، با مرگ، زادن؛ زنده ماندن !

هزاران زندگی با مرگ کردن

هنر شعر خدا ، بر آسمان هاست،

به زیر آن، جهان را پهن کردن !

 

هنر، خاک است و آبی که بیاموخت،

خدا در بوستانها، خلق کردن !

 

 

خوشا خواندن دعا؛ لیکن هنرمند؛

الفبای دعا را؛  رسم کردن !

هنر، یعنی روان تیره ی سنگ ؛

به فجر و شفع و وتری؛ نرم کردن !

 

چه می نامی که با لوح  و کمی رنگ !

به نقاشی ؛ روان ها، نقش کردن ؟!

 

هنر، آن نیست ؛ تا نشنیده؛ حرفی؛

میان حرف؛ سنگی، پرت کردن !

هنر؛  بهزاد؛ ! ختم حرف مفت است !

نشاید که به هر، در، بحث کردن !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
72

 

دور بود چشم بد، از دل دریای تو

قطره، کجا، جاکند، هیبت دنیای تو؟!

روز نمایان شد از قامت رعنای تو؛

شب بزده بوسه برسایه ی لبهای تو !

 

سنگ، دهان بسته از، خواندن شیوای تو

بیشه، هوایی شد از بوی خوش های تو

 

راست شده آسمان، از کمر و ران تو

خاک، نشسته نماز، بر رخ زیبای تو

 

روز، بگیرد جهان، جای قدم های تو

سرمه زده چشم شب، رنگ قمر های تو

 

کاش، که روزی شوم مونس شبهای تو!

من بشوم پانشین، بر در بالای تو !

 

 

 

خواهش بهزاد خواه، تاکه شود تای تو

نیست گلی، درجهان، درخور و همتای تو!

 

 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
67

 

ای عروس آسمان های خدا !

مادر مینوی انسان ها !

در، سرشت تو ، چه هست

که خدا، جان مرا، از آن ساخت ؟!

از تن خاکی تو، کاخی ساخت !

از کیای تو، به سر، تاجی ساخت!

آبراه رگ تو، روح نبات !

پای هربوسه ی تو، آب حیات !

رویش ات، مایه ی خوشحالی ماست

شعرهایت سبب شادی ماست !

هست کردی همه ی هستی ما

سیر کردی هوس و مستی ما

خار دردی نرود بر دیده !

کی کسی از دل تو، بد دیده ؟!

لیک هرکس، ز هوس، اشک تو ریخت !

عالمی، عقده ی دل، پای تو ریخت !

 

تن تب دار تو، بی تابم کرد !

رخ زخمی تو، بی خوابم کرد !

 

زیر نوزاد تو، خون خوابیده !

چرخ، نامرد، چو ما، کم دیده!

کاش آن کس که به ما، جانی داد؛

غیرت و معرفتی هم می داد !

لیک اکنون، دل من هم تنهاست !

دیده  از خون تن تو، دریاست !

کاش این کودک لوس خودسر

خالی از گول و گلایه می شد !

چشم خورشید و ستاره می شد !

تای خورشید، زمین را می دید !

ذره ای، پای خدا می فهمید !

ای عروس آسمان های خدا !

می ستایم بردباری تو را !

گرچه می دانی گرگ،

شامگه پاره کند بره ی آرام تو را !

اعتباری به وفای ما نیست !

غیرت و معرفتی، در خور تو، در ما نیست !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
78

 

 

بیا، ای ماه حوران ، حال ما بین !

دل  ویرانه ی   حیران ما بین !

             رمیده گله ؛؛  چوپان مانده در خویش !

             پناه از آدمی ؛؛  گه گرگ و گه میش !!

                     

                     گدایی ، رفته در  کوی  گدایی !!

     ده آدم ، ندارد  کدخدایی !

             به نام  عشق، آن سان ، دل ، دریدند

            که چون بیگانه ، دل ازهم  بریدند!

 

 

                      نشاندی گر گلی، از بوسه برخاک

    ببردش سیل حرمان ، هستی و تاک !

شنیدم بس ز شیرین، درد فرهاد !

       بنای شوقم ، از بن ،  رفته برباد !

 

                       شگفتا  !!   چرخ تو ، خواند ترانه!

    زهی!! زین گریه های   بی بهانه !

         

             کسی از آسمان، حال تو پرسید؟!!

      لبی ، روی پری ماه تو بوسید ؟!

                شنیده کس سلام از ژرف باران ؟!

        خوش آوای تو در باد بهاران ؟!

              

     

    دلی دیده ، تو در ، ژرفای مهتاب؟!

     نگاهی خوانده نقشت از ته آب ؟!

 

خیالت ، خیره کرده چشم  عالم

امان ، از این ، خیال پست آدم !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
86

 

کلمه ها زنده اند ؛

روح و شخصیت دارند!

کلمات غمزه های مسافران اغواگرند!

حسود و فریبکارند !

مثل ابلیس، احساس را به بازی می گیرند!

درک و فهم را ، به بازی می گیرند!

  فکر می کنند؛ حتی نقشه می کشند!

درختان، کوهساران و ستارگان

به کلمه ها،  اعتماد نمی کنند!

هرگز با آنها، حرف نمی زنند!

نیک می دانندکه

 حرفها گزافه گویند !

فقط لاف زده اند که

 خدا را تعریف کرده اند !

به باور آنها، هر واژه ای ، تنها

 شان خدا را پایین آورده است !

خدا  را ، در اشکال و نشانه ها می توان یافت !

درون شمایل رنگین کمانی بی همتا !

از زبان داستانی که  حرف نداشته باشد!

خدا را نمی توان نوشت، می توان خواند !

خدا ، در ابتدای بامداد،

هنگام رفتن آخرین ستاره،

میان روشنایی روز، خواندنی ست؟!

خدا در رخساره ی خورشید،

این دختر باکره ی قدیس ، خواندنی ست!

خدا در میان ستارگانی،

 که همچون حواریون،

گرداگرد زمین گرد آمده اند،

خواندنی ست!

مخلوقاتی مبهوت خواندن یکتای خالق !

دیگرجایی نمی ماند برای

چند واژه ی سیاه کار  بی ارزش،

که از اندیشه ی سیاه انسانی به وجود آمده! 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
104

 

تو را ای بامداد؛

 بالا بزن دستی !

دخالت کن،

ببخشاید مرا،

 خنیاگر هستی !

غلط کردم، اگر آن شب ندیدم

روی ماهت،

 پای آن  مهتاب !

غلط کردم، اگرپای علفها را، نبوییدم، نبوسیدم !

اگر این آسمان را، ساده می دیدم !

اگر پرواز را پروانه می دیدم !

اگر احساس دریا بودی و

 من آب می دیدم !

 

بگو  شرمنده از هراشتباهم

 تاکه برتابد !

تمنایی ! که تاب آرد؛

 شوم آنی، که او خواهد !

خدا داند،

 که بیزارم ز، دنیایی

 که می خواهد سلامی؛

یا دهی، دستی به انسانی !

خدا داند،

 نمی خواهم دگر یاری،

که یاد از ما کند شبهای تنهایی !

 

بگو در، دار آدم،

آشنایی نیست؛

دل درمانده را،

 حاشا، دوایی نیست !

بگو بشکن

 سکوت رازدارت را !

هویدا کن  به این درمانده،

 دادت را !

بمیرد ناسپاست، باورت دارم !

تو را من، بی نهایت دوست می دارم !

بگو پر،

تا که پر گیرم ، ز پروازت !

بگو دل،

تاکه گردم پای دلدارت !

ولی باورکن

این تقدیر را دیگر نمی خواهم !

دگر  تحقیر و تنهایی آدم  را نمی تابم !

 

تو دانی که، چه تنهایم؛

 خدایا،  برنمی تابی !

نمی دانم چه می گویم؟!

مرا دیگر نمی خواهی !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
120

 

حکم جهاندار و کمان، در دست یار ماست !

گر، بنوازد یا زند، حکمش، به کام ماست !

در عالمی که آدمی با خود به دشمنی ست !

شیطان میان دشمنی ها، یار آشناست !

 

از این خدای فتنه جو ، یارب کجا روم ؟!

دستی رسان که نفرت  هرکس به جان ماست !

 

بس عربده از این و آن ، بشنیده گوش ما !

گو، همزبان به گوش ما تنها صدای ماست !

درمانده  از این خلقتم که کیست آدمی؟!

که پاک و پست هرخدایی از کنارماست !

 

آنی خوشا از زیستن، آخر، هراس مرگ!

دنیا به دست رهزنی، که دزد جان ماست

 

بهزاد کم گو از بد احوالی، به دل مگیر !

چون حسرت خوبان، به هر باری، به حال ماست!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
68

 

مرد بادت مرگ ! اگر آیی شبی؛

کام گیرم در برت ، لب بر لبی !

 

حسرتا، شاها ! که طرحی نو زنی !

شیوه ی آدم، ز بن ، برهم زنی !

 

کاش جای این،، من زیبای زشت !

خاک بود و پاره ی دیوار و خشت !

 

بو که   پروین و ثریا  بودمی !

بوی خوب و خواب گلها بودمی !

می شدم تاریک در ژرفای شب !

تای پرواز شهاب، همتای شب !!

 

ارغوان باشی  پر از گلبرگ ناز !

بی ریا بنشسته ، در کنه نماز !

 

 

وه که می بودم هزاران کهکشان !

جذب، در شب ،، پر زنور و بی نشان !

 

آرزو  دارم چمن زارت شوم !!

 آنچنان محو تماشایت شوم !

 

 

بوکه، برف هر زمستان می شدم !

بوی باران بهاران می شدم !

 

کاش بودم تار دست آسمان !!

گوشه ای می خواندم از نامردمان !

 

شرمم از هرنقش وکیش نابکار !!

نیک آیینی ندیده روزگار !

 

 

بس زنامردی شنیده گوش ما !

کوه دردی مانده بر آغوش ما  !

 

زیستن، این سان، فنا یا زندگی ست؟!

رستن از انسان بد،  وارستگی ست.

 

 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
78

 

تو را ای ارغوان، جان خدایت !

زبان بگشا، بگو راز بهارت !

بگو صورت نگار واله ات کیست ؟!

که برده آسمان، شرم و وقارت؟!

 

روانها مست، از بار و نگاهی،

که می بارد ز تاق ابروانت!!

 

تو شیدای کدامین روی و دستی؟!

چنین پرناز رقصد دست و پایت!

بگویم با که خنیاگر؟! که هر روز

به مکتب آوری شاگرد خوابت؟!

 

چه آشامیدی، از پستان این خاک،

که خوابم، می برد، خواب و خیالت؟!

 

خوشا گل، خالی از پندار و رویا !

خوش آن، درک بلند بی خیالت !

 

سبک سر، آدم نادان، چه آسان،

شکست آن شاخه های شاهکارت!!

پناه ! از آن حریف فهم و دانش،

نبرده پی، بدآن درس و حسابت !!

 

دلا، جان(ی) لوند(ی) گیسوانت !

بمیرانم ! مگردان روی ماهت!!

پر از زخم و سکوتی و نجابت !

بگردان رخ،که گردم خاک پایت !

            

تو باشی، شهرزاد قصه ی ما !

ببوسم آن شبی ، خوابم کنارت !

بزن بهزاد، آن سان می،که شیراز،

کند لعنت بر آن خاک حرامت !!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
146

 

ساز را قسمت، به انسان داده دست !

تا بگیرد رقص با ابلیس مست !

          

کرده او  افسون ، چنان در فال ما؛

که فلک مبهوت ماند از کار ما !

            کار دنیا بین، چه سان ما آورد؟!

 مانده در کاری که خود، بار آورد!

 

               دیو، بی پروا، پی ما و خیال؛

گشته پا، با، دیوکان کج خیال !

 

آب در، دستان بدمستی، خراب؛

تشنه مانده ریشه ها، اندر سراب !

           

            شرم باد از روی یاس و ارغوان !

مانده ام از کید و تدبیر جهان !

              از دل دریا شنو، ای دادیار !

که چه ها دیده، زدست روزگار !

            

چاره ای بر درد دریا، سازکن !

تاب گیسوی خرابش بازکن !

           

من تبار از خاک دارم، داد ده!

فهم افسون باز ما، برباد ده !

بگذر از پیدایش و فرهان ما !

که برآشفته فلک، برجان ما !

            

می زند دنیا، نمی تابد سلام !

سهم آدم شد تباهی؛ والسلام !

   

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
153

 

بشنو از دنیا، که با آدم چه سودا می کند!

کشتی ما را، به ناآرام دریا می کند !

گرچه تن خواهد که دریابیم اکنون را درست؛

ذهن صدها وسوسه، همراه با ما می کند !

 

چشم ها، امروز را خواهد که با ما، سر کند؛

فکر ابله، درخیالش کار فردا می کند !

چشم ها با آسمان باشد، خیالم با هوا !

ازچه سان،  ترسا، به راه پیرصنعا می کند ؟!

 

خوش بر اندامی که ادراکش خدای عالم است!

در عجب آیی که آن، پا بند رسوا می کند !

 

بس که داناییم، اهریمن، ستاید آدمی!

کاین خدا، صدکار چون ما را، به تنها می کند !

عالمی دانسته؛ ای بهزاد، کاین عقل نفهم

 خاک عالم بر سر ویرانه ی ما می کند ! 
koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
144

 

گوش گردون، باز، از جادوگر نجوای تو!

روی هرموجود، جادو می کند هرجای تو!

آب، از پاکی نمی بیند کسی، همپای تو!

باد، دستش کوته، از گیسوی بی همتای تو!

 

کهکشان، بهت آمده، از  دیدن پهنای تو!

روشنایی، داستان ها  دارد از شبهای تو!

 

لاله باران، کوی ما، از آتش گرمای تو !

کوهساران، چشمه باران !  از دم سرمای تو !

         کور، کی بینا شود، از هیبت رویای تو ؟!

قطره ،کی جا، می کند در دل،، دل دریای تو؟!

 

گرچه پنهان نیست دنیا ی نم دریای تو!

غرق کن، بهزاد، تا پیدا کند ژرفای تو ؟!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
220

 

ای مهربان شاه، رحم آور به حال ما !

بر بیگناه گریه ی بی اختیار ما !

از خواهش تو ، شکل خون شد روزگار ما؟!

آتش زده آیین تو، بر لاله زار ما ؟!

 

ای باخدایی که نخواندی آیه ی خدا

از بن، براندی، خنده و خواب و خیال ما !

درشهر آشنا، که یاران باتو دشمن اند !

دیگر چه چشمی دارم از ناآشنای ما !

 

در این دیار؛ رانده از خویش و غریبه ایم !

وای از غریبه ای که آید در دیار ما !

گو، هرحلال بر عروس ما، حرام باد!

برپای هر شادی، بریزان خون پای ما !

 

از نام تو، خون هزاران آدمی، روان !

یارب! بگیر  جان ما، یا خونبهای ما !!

سجاده ای کزجان ما، سر، بر جهان گرفت؛

باهرنماز، می زند سر، از قرار ما !

 

درمانده از تاریکی شبها کجا رویم ؟!

دستی رسان، یارب، شفایی ده، بلای ما !

بهزاد کی، گیری زبان از زهر روزگار؟!

دیگر  چه امیدی به فردا، یا دوای ما ؟!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/06/01
209

 

 

        گرم بادا، هردمت؛ ای دادیار،

          کوه دردی، مانده بر دل یادگار !

 

          شب ببارد سیل غم، دیوانه وار

           بگذرد روز و شبم با حال زار

            گو سگ ولگرد هر  ویرانه ای،

             خسته از بیداد  هر دیواره ای !

 

     چون سیاوش، گشته ام شیدای گرگ !

        شوق  ترکستان و این دیو سترگ !

 

       حرف با گل می زنم هر روز و شام،

        دلقک دیوانه ی هرکوی و بام !

 

        درد دل با بوی باران می کنم؛

          یاد آواز بهاران می کنم؛

        وه که دلتنگ صدای تیشه ام،

        یاد شیرین ، برده جان و  ریشه ام !

 

 

       هر که پای داستان یک نشست !

        شامگه، قلب هزار ویک شکست !

       بی تو، روی آسمان، بیمار شد؛

        سینه ها از یکدگر، بیزار شد!

 

        این خدایان، باخدا بیگانه اند !

       لاف صد عاقل زن و دیوانه اند !

 

      دختر ترسا، شماتت کرده اند!

     پیر صنعا را ملامت کرده اند!

 

         نقش ها برجام پاکت بسته اند !

         حرمت جمشید را بشکسته اند !

 

         هرسیه زاغی، به باور برده اند !

        باور بازت، به یغما برده اند !

 

       شوکت خاک تو را برهم زدند !

       زخم کین بر پاره های آن  زدند !

 

       کاش باشد سینه ها شان، کهکشان !

        باور هرکس رها، چون مهوشان !

        گرچه از تو، کس به جز نیکی ندید!

        لیک کس، نیکی،  به حال ما ندید !

 

      گرچه بخشش بی خدا، معنا نداشت!

    کس به جز دوزخ، نشان از ما نداشت !

     دردها خواندم، خدایا ! چاره چیست؟

     دست ما کوتاه از هر چاره ا ی ست !